با یک بغل شروع شد. من و دخترم از مهدکودک بیرون میآمدیم که دوست صمیمیاش آمد جلو تا او را بغل کند. دخترم اجازه نداد و دستم را میکشید تا برویم. برای من خیلی عجیب بود و راستش را بخواهید شرمنده شدم. مادر بچه آنجا ایستاده بود و نگاهمان میکرد. یواشکی از دخترم خواستم که دوستش را بغل کند. اینکه آن بچه کوچک و نازنین از رفتار دخترم آزرده شود و قرار گرفتن در این شرایط امتناع احساس بدی برایش ایجاد کند، برایم سخت بود. اما من به پیامی که به فرزند خودم میدادم توجه نمیکردم و فقط نگران دوستش بودم. من میخواستم دخترم را مجبور به انجام کاری کنم که دوست نداشت. به دخترم این مفهوم را انتقال دادم که حریم شخصیاش مهم نیست و میتواند به خاطر خوشایند دیگران و فقط برای اینکه آدم باادبی به نظر برسد از تمایل خودش بگذرد.
✨من بعدا متوجه اشتباهم شدم و رفتارم را تغییر دادم؛ گامهایی برداشتم برای اینکه او بفهمد باید بدنش را دوست داشته باشد و آن را حق خودش بداند و هیچکس حتی مادرش نمیتواند و نباید به او بگوید با بدنش چه کند.
چطور توانستم حق مالکیت بدن را به او یاد بدهم؟
او حق دارد برای موهایش تصمیم بگیرد
دخترم موهای بلند و فر و زیبایی دارد. اما همین موها یک چالش مهم در زندگی من بود. موهای بلند روی کمر زیباست اما دردسرهای خودش را دارد. مثلا شستوشوی این همه مو کار سادهای نیست و واقعا زمان بر است. آرایش مو و جمع کردنش هم سخت است. شاید من دوست داشته باشم او موهایش را کوتاه کند تا کار مراقبت و نگهداری از موها آسانتر شود. اما این واقعا حق من نیست که برای اندازه موهای دخترم تصمیم بگیرم مگر اینکه او خودش بخواهد. این موها متعلق به من نیست و من فقط والد او هستم نه مالک بدن او. این موهای اوست و به من ربطی ندارد که دخترم دوست دارد دردسر شستن موهایش را تحمل کند. تا زمانی که این کار به او آسیبی وارد نمیکند و با موهای بلندش خوشحال است، من به این حق احترام میگذارم و نظری نمیدهم.
آیا من اجازه دارم او را غلغلک بدهم؟
فرزند من بدن حساسی دارد و غلغلکی است. وقتی بچهتر بود ما زیاد با او شوخی میکردیم و غلغلکش میدادیم. یادم میآید که بارها از ما خواسته بود که بیشتر ادامه ندهیم و شوخی بس است. یک بار باجدیت گفت: «بس کن!» اما من باز غلغلکش میدادم و میگفتم: «بس نمیکنم، بس نمیکنم.»
غلغلک دادن کار جالبی است اما میتواند برای کودک یک موقعیت آزار دهنده باشد. بعدها دوباره به این مساله فکر کردم. من چه چیزی به او یاد دادم؟ آیا منظور من این نبود که «نه» گفتن تو ارزشی ندارد و معنایش واقعا تمام کردن نیست؟ تو از ما خواستی دیگر غلغلک ندهیم اما حرف تو برای ما مهم نبود. گویا خواسته تو بیاعتبار و بیارزش است.
ما وقتی این نکته را متوجه شدیم، رفتارمان را تغییر دادیم. هنوز هم گاهی وسط بازی قلقلکش میدهیم اما وقتی او میخواهد که دیگر ادامه ندهیم، به خواستهاش توجه میکنیم مگر اینکه خودش دوباره پیشنهاد شروع بازی را بدهد. بغل کردن زورکی نیست بعد از ماجرایی که گذشت من از دخترم خواستم بدون اینکه دیگران را ناراحت کند و احساساتشان را جریحهدار کند به آنها بفهماند که علاقهای به بغل کردن ندارد و تاکید کردم که حتی من به عنوان مادرش هرگز او را مجبور نخواهم کرد کاری که واقعا دوست ندارد را انجام بدهد حتی اگر این یک بوسه کوچک از گونهاش باشد. دیگر هرگز از او نخواستم برای رعایت ادب و خوشایند دیگران پذیرای آغوش آنها باشد.
این مسالهای ساده بود و من نتیجهاش را خیلی زود در رفتار فرزندم دیدم : دفعه بعدی که دوستش میخواست او را بغل کند، دخترم ابتدا سعی کرد از موقعیت فرار کند اما حرفهای ما تاثیر مثبتی داشت، چون او دوباره برگشت و به دوستش گفت: «امروز بغل نمیخوام.» حرف او اصلا به معنای رد کردن درخواست محبتآمیز دوستش نبود. من دخترم را مجبور نمیکنم که دیگران را به آغوش بگیرد یا ببوسد یا هر واکنش و تماس جسمی محبتآمیز دیگری داشته باشد مگر اینکه واقعا این کار برایش خوشایند باشد.